معیار


معیار عشق

عجب!؟بازهم افرادی هستند که عشق را رسوایی می نامند

آنهایی که در مورد عشق اینگونه سخن می گویند و همواره عشق را با شکست و نا کامی
می پندارند چه معیارهایی را برای عشق خود در نظر گرفته اند؟واضح و آشکار است هر که و هر چه را که عشق خود می دانیم باید تمام و یا اکثر معیار های عشقی ما را در خود داشته باشد تا عشق بنامیم.
حال اگر در آن رسوا شویم و یا متحمل دردها و رنجهای بسیاری شویم، باید آن را مقصر این واقعه تلقی کنیم و خود را مبرا و پاک دامن از همه آنها؟یک نکته جالب این است که هیچ عشقی به سرا ق هیچ انسانی نمی آید تا در خواست عاشق شدن شما را به خودش کند ، یعنی ما به پیش رفتیم و عاشق شدیم پس دیگر چه گلایه ای !
حال اگر این معیارها که انسان در نظر داشته و عشق خود را با آن به خوبی سنجیده باشد با شکست پایان گیرد باز هم می گویند: عشق مرا رسوا کرد؟
از هر نظر که به این مهم می نگریم مقصری جز عاشق و اشتباهی چون نام عشق نمی بینیم.
عشقی که رسوا کند، عشق نیست
از این قبیل به اصطلاح عشق ها در میان انسانها به یکدیگر به چشم می خورد و آنهایی که عاشقانه به پروردگار یکتا و فرستادگانش که از جانب او آمدند تا عشق الهی را در قلب ما جای دهند و به انسان ها بیا مو زند که عشق والا مقام است هیچگاه اینگونه عشق را
نمی خوانند
پروردگار یکتا انسان ها را از عشق آفرید و تنها با زبان عشق می توان به راحتی با او سخن گفت .
نا گفته نباشد هیچ انسانی لایق عشق هیچ انسانی نیست زیرا یک کلمه سخن کافیست تا تمام احساسی را که عاشق به آن داده است را در زیر لگد بیانش خورد کند و در یک لحظه تمام آن عشق را به تنفر بی پایان تبدیل کند.ولی خالق یکتا عشق انسانها را مقامی والا و روز افزون را به عاشقانش می بخشد.
او و فرستادگانش آنقدر از آن مراقبت و نوازش می کنند که گویی جای عاشق و معشوق تغییر کرده.من عشق را که خود معیار عشق است را عشق می نامم و عشقی را بجز سلطان لا فتا،آن یگانه فرزند کعبه،آن رستگار سجده ماه مبارک رمضان،آن معنای صبر و بردباری،آن پادشاه فداکاری و گذشت، و آن اسرار دار الهی را که افتاده ترین قدرتمند بود عاشق نه خواهم بود.
آری علی آغوش گرم و پر مهرش را برای من لرزان باز نمود و همچون این قلب سرما زده مرا گرم و پر حرارت نمود که گویی او عاشق من است.
چگونه عشق را رسوایی می خوانند.

در صورت امکان و ماننده گذشته از کرم خویش معیار های خود را برای عشق ارسال نماید.باشد که دیگر همیاران بخوانند و قبل از تجربه کردن تجربه کنند.

هیس

هیس

بعید ترین رؤیاها هم حقیقت دارن!


حتی اگه تعریف کردن ِ بعضیاشون،


سرِ آدمُ به باد بده!

رؤیای بچه گی ِ پاسبون ِ سر ِ چهاراه


داشتن ِ یه سوت سوتک بوده،


ناظم ِ دبستان ِ ما


دلش می خواسته هیتلر بشه،


و اون زن ِ اون کاره ی خیابونْ


شبا خواب ِ سوفیالورنُ می دیده!

بعضی وقتا،


فکر کردن به آفتاب

 

آدم ُ بیشتر از خود ِ آفتاب گرم می کنه!

 

 

 

 

 

سَرِتُ بالابگیر!

سَرِتُ بالابگیر

 

حتا اگه این همه سایه ی سر به زیر


آرزوهات ُ سَرسَری بگیرن!


 

سرت ًُ بالا بگیر!


حتا اگه جوابش


یه سنگ باشه وُ


یه زخم ُ


چَن تا بخیه!



سرتُ بالا بگیر!


حتا اگه بدونی با این کار،


وَزنِش چَن برابر میشه وُ


کم کم رو شونه هات سنگینی می کنه!



سرت ُ بالا بگیر!


آدمای سر به زیر،


بین ِ دو تا پاشون پی ِ آزادی می گردن!


سرت ُ بالا بگیر!

 

 

 

هرگز برای عاشق شدن، به دنبال باران و بهار و بابونه نباش. گاهی در انتهای خارهای یک کاکتوس به غنچه ای می رسی که ماه را بر لبانت می نشاند

خواهش میکنم!!

 

آنقدر بی خیال از بازنگشتنت گفتی،


که گمان کردم سر به سر ِ این دل ِ‌ساده می گذاری!


به خودم گفتم


این هم یکی از شوخی های شاد کننده ی توست!


ولی آغاز ِ آواز ِ بغض ِ گرفته ی من،


در کوچه های بی دارو درخت ِ خاطره بود!


هاشور ِ اشک بر نقاشی ِ چهره ام


و عذاب ِ شاعر شدن در آوار هر چه واژه ی بی چراغ!


دیروز از پی ِ گناهی سنگین، گذشته را مرور کردم!


از پی ِ تقلبی بزرگ، دفاترِ دبستان را ورق زدم!


باید می فهمیدم چرا مجازاتم کرده ای!


شاید قتل ِ مورچه هایی که در خیابان

 

به کف ِ کفش ِ من می چسبیدند،


این تبعید ناتمام را معنا کند!


 شیشه ای که با توپ ِ سه رنگ ِ من،


در بعدازظهر تابستان ِ هشت سالگی شکست!


یا سنگی که با دست ِ من


کلاغ ِ حیاط ِ خانه ی مادربزرگ را فراری داد!


یا نفری ِ ناگفته ی گدایی، که من


با سکه ی نصیب نشده ی او برای خودم بستنی خریدم!


وگرنه من که به هلال ابروی تو،


در بالای آن چشمهای جادویی جسارتی نکرده ام!


امروز هم به جای خونبهای آن مورچه ها،


ده حبه قند در مسیر ِ مورچه های حیاطمان گذاشتم!


برای آن پنجره ی قدیمی شیشه ی رنگی خریدم!


یک سیر پنیر به کلاغ خانه ی مادربزرگ


و یک اسکناس ِ سبز به گدای در به در ِ خیابان دادم!


پس تو را به جان ِ جریمه ی این همه ترانه،


دیگر نگو بر نمی گردی!

 

 

 

خوش به حال آسمون که هر وقت دلش بگیره بی بهونه می باره ... به کسی توجه نمی کنه ... از کسی خجالت نمی کشه ... می باره و می باره و ... اینقدر می باره تا آبی شه ... ‌آفتابی شه ...!!! کاش ... کاش می شد مثل آسمون بود ... کاش می شد وقتی دلت گرفت اونقدر بباری تا بالاخره آفتابی شی ... بعدش هم انگار نه انگار که بارشی بوده

 

بر سنگ قبر من بنوسید خسته بود . اهل زمین نبود. نمازش شکسته بود بر سنگ قبر من بنویسید پاک بود چشمان او که دائما از اشک شسته بود بر سنگ قبر من بنویسید این درخت عمری برای هر تبر و تیشه دسته بود بر سنگ قبر من بنویسید کل عمر پشت دری که باز نمی شد  مانده بود

به دنبال خدا

به دنبال خدا

کوله ‌پشتی‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد. رفت‌ که‌ دنبال‌ خدا بگردد؛ و گفت: تا کوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت.نهالی‌ رنجور و کوچک‌ کنار راه‌ ایستاده‌ بود.مسافر با خنده‌ای‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ کنار جاده‌ بودن‌ و نرفتن؛ و درخت‌ زیر لب‌ گفت: ولی‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ که‌ بروی‌ و بی‌ رهاورد برگردی. کاش‌ می‌دانستی‌ آن‌چه‌ در جست‌وجوی‌ آنی، همین‌جاست. مسافر رفت‌ و گفت: یک‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ می‌داند، پاهایش‌ در گِل‌ است، او هیچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را نخواهد یافت. و نشنید که‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز کرده‌ام‌ و سفرم‌ را کسی‌ نخواهد دید؛ جز آن‌ که‌ باید. مسافر رفت‌ و کوله‌اش‌ سنگین‌ بود. هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پیچ، هزار سالِ‌ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و ناامید. خدا را نیافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ کرده‌ بود. به‌ ابتدای‌ جاده‌ رسید. جاده‌ای‌ که‌ روزی‌ از آن‌ آغاز کرده‌ بود. درختی‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز کنار جاده‌ بود. زیر سایه‌اش‌ نشست‌ تا لختی‌ بیاساید. مسافر درخت‌ را به‌ یاد نیاورد. اما درخت‌ او را می‌شناخت. درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در کوله‌ات‌ چه‌ داری، مرا هم‌ میهمان‌ کن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، کوله‌ام‌ خالی‌ است‌ و هیچ‌ چیز ندارم. درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتی‌ هیچ‌ چیز نداری، همه‌ چیز داری. اما آن‌ روز که‌ می‌رفتی، در کوله‌ات‌ همه‌ چیز داشتی، غرور کمترینش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت. حالا در کوله‌ات‌ جا برای‌ خدا هست. و قدری‌ از حقیقت‌ را در کوله‌ مسافر ریخت. دست‌های‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هایش‌ از حیرت‌ درخشید و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ و پیدا نکردم‌ و تو نرفته‌ای، این‌ همه‌ یافتی! درخت‌ گفت: زیرا تو در جاده‌ رفتی‌ و من‌ در خودم. و پیمودن‌ خود، دشوارتر از پیمودن‌ جاده‌هاست

 

انسان و پرنده

پرنده بر شانه های انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم. تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی. پرنده گفت : من فرق درخت ها و آد م ها را خوب می دانم. اما گاهی پرند ه ها و انسا نها را اشتباه می گیرم. انسان خندید و به نظرش این بزر گترین اشتباه ممکن بود. پرنده گفت: راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟ انسان منظور پرنده را نفهمید، اما باز هم خندید. پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است . انسان دیگر نخندید. انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست. شاید یک آبی دور، یک اوج دوست داشتنی. پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نکند فراموشش می شود. پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد . آنگاه خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی. راستی عزیزم، بال هایت را کجا گذاشتی؟ انسان دست بر شانه هایش گذا شت و جای خالی چیزی را احساس کرد آنگاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست!!!!!

 

دل شکسته

ما نمی تونیم به دلمون یاد بدیم که نشکنه ولی میتونیم به دلمون یاد بدیم که اگه شکست لبه های تیزش دست اونی رو که شکستش نبره

 

خدایا با من حرف بزن

کودک نجوا کرد :خدایا با من حرف بزن . مرغ دریایی آواز خواند کودک نشنید . سپس کودک فریاد زد : خدایا با من حرف بزن . رعد در آسمان پیچید اما کودک گوش نداد . کودک نگاهی به اطرافش کرد و گفت :خدایا بگذار ببینمت . ستاره ای درخشید اما کودک توجه نکرد . کودک فریاد زد :خدایا به من معجزه ای نشان بده . ویک زندگی متولد شد اما کودک نفهمید . کودک با نا امیدی گریست . خدایا با من در ارتباط باش . بگذار بدانم اینجایی . بنابراین خدا پایین آمد و کودک را لمس کرد . ولی کودک پروانه را کنار زد و رفت .

 

چه کسی واقعا خدا را دوست دارد؟

مردی در عالم رویا فرشته ای را دید که در یک دستش مشعل و در دست دیگرش سطل آبی گرفته بود و در جاده ای روشن و تاریک راه میرفت.مرد جلو رفت و از فرشته پرسید:این مشعل و سطل آب را کجا می بری؟ فرشته جواب داد:می خواهم با این مشعل بهشت را آتش بزنم و با این سطل آب،آتش های جهنم را خاموش کنم.آن وقت ببینم چه کسی واقعا خدارا دوست دارد؟


من یاد گرفته ام: مهم نیست که در زندگی چه داری، بلکه مهم اینست که چه کسی را داری.