گاهی سرم را بالا میگیرم تا آسمان مرا فراموش نکند
تا ابر ها بدانند وقت باریدن است
تاپرندگان ببینند همزاد اسیرشان را.......
و میگریم تا زمین بداند که من از جنس ابرم نه خاک
بهش بگو که دلم گرفته...دلم اینقدر براش گرفته که دیگه با دلتنگی اشتباهش میگیرم.بهش بگو اینقدر دلم برای دستاش، آغوشش و ... تنگ شده که فقط وقتی چشمامو می بندم به یادش می آرم.
قاصدک ، شده تا حالا بخوای تو دستای کسی بمونی که بشی قاصدکش؟ که فقط نفس های اون رو بشنوی؟ اما نتونی؟ نسیم ناگزیره ... باید خودت رو بهش بسپاری...شده تا حالا برگردی و با اشک بهش بگی که اگه محکم تر گرفته بودت، هیچ وقت نمی رفتی؟
قاصدک تو هم غرور داری،مگه نه؟ بهش بگو انتظار خیلی سخته...بهش بگو خیلی وقتا منتظر بودم، منتظر اومدنش، بوئیدنش،دمیدنش...بگو منتظر دستاش و نگاهش...صداش و یه شاخه گل که چیده بود....بهش بگو هر چیزی بهائی داره...باید پرداختش
قاصدک بهش بگو که خودم رو بهش سپردم و من رو گریزی از اون نیست...
سفر برایم هیچ چیز به جز دلتنگی نداره اما زندگی به من اموخت ...
برای بهتر دیدن عظمت هر چیز
باید قدری از آن دور شد!!!؟؟؟؟
همیشه وقتی یکی ازم می پرسید چند تا دوسم داری یه عدد بزرگ میگفتم... ولی وقتی تو ازم پرسیدی چند تا دوسم داری گفتم : یکی !!! میدونی چرا ؟چون قوی ترین و بزرگترین عددیه که میشناسم ... دقت کردی که قشنگترین و عزیز ترین چیزای دنیا همیشه یکین ؟ ماه یکیه ... خورشید یکیه ... زمین یکیه
حقیقت انسان به آن چه اظهار میکند نیست بلکه حقیقت او نهفته در آن چیزی است که از اظهار آن عاجز است بنابراین اگر خواستی او را بشناسی نه به گفته هایش بلکه به ناگفته هایش گوش فرا بسپار
وقتی دلت گرفت بشین به اندازه تمام دلتنگیات گریه کن . برای اینکه کسی اشکاتو نبینه ماهی کوچیکی شو و به ته دریا برو . دیگه نه کسی صداتو می شنوه نه کسی اشکاتو می بینه . حالا فهمیدی چرا اب دریا شووره؟
زندگی کوتاهتر ازآن است که به خصومت بگذرد و قلب ها گرامی تر از آنند که بشکنند آنچه از روزگار به دست می آید با خنده نمی ماند و آنچه از دست برود باگریه جبران نمی شود فردا خورشید طلوع خواهد کرد حتی اگر ما نباشیم
زندگی سخت نیست ما سختش میکنیم عشق قشنگ نیست ما قشنگش میکنیم دل ما تنگ نیست ما تنگش میکنیم دل هیچکس سنگ نیست ما سنگش میکنیم
شاخه ها پژمرده است.
سنگ ها افسرده است.
رود می نالد
جغد می خواند
غم بیامیخته با رنگ غروب
می تراود ز لبم قصه سرد:
دلم افسرده در این تنگ غروب
مرداب برای به دست آوردن نیلوفر سالها میخوابه تا آرامش نیلوفر به هم نخوره
پس اگه کسی رو دوست داری، برای داشتنش سالها صبر کن.
توبه من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارام
و من اندیشه کنان
غرق این پندارم
که چرا باغچه کوچک خانه ما
سیب نداشت ؟!!
دوستم داشته باش بادها دل تنگند دستها بیهوده چشمها بی رنگند
دوستم داشته باش شهرها می لرزند برگها می سوزند یاد ها می گندند
باز شو تا پرواز سبز باش از آواز آشتی کن با رنگ عشق بازی با ساز
دوستم داشته باش سیب ها خشکیده یاسها پوسیده شیر هم ترسیده
دوستم داشته باش عطرها در راهند دوستت دارم ها آه چه کوتاه
دوستت خواهم داشت بیشتر از باران گرم تر از لبخند داغ چون تابستان
دوستت خواهم داشت شادتر خواهم شد ناب تر روشن تر بارور خواهم شد
دوستم داشته باش برگ را باور کن آفتابی تر شو باغ را باورکن
واسه گلی خاک گلدون شو
که اگه به خورشیدم رسید
یادش باشه که چطوری به
این همه شکوه رسیده
درسه گل خوبه ولی ببین چه گلی
ارزش داره خاکش باشی
زندگی دفتری از خاطرهاست ... یک نفر در دل شب ، یک نفر در دل خاک ... یک نفر همدم خوشبختی
هاست ، یک نفر همسفر سختی هاست ، چشم تا باز کنیم عمرمان می گذرد... ما همه همسفریم
گریه کردم تا بدونی زندگی بی غم نمیشه
اگه دستم بگیری از غرورت کم نمیشه
ساکت و صبور و عاشق وقتی حوصله نداری
پیش حرفای دل من حرف عشق و کم میاری
لحظه هام تلخ و حقیرن وقتی قهری با دل من
کاش چشات یه جاده میزد از دل تو تا دل من
چقدر عجیبه
که تا مریض نشی کسی برات گل نمی یاره
تا گریه نکنی کسی نوازشت نمی کنه
تا فریاد نکشی کسی به طرفت بر نمی گرده
تا قصد رفتن نکنی کسی به دیدنت نمی یاد
و تا وقتی نمیری کسی تورو نمی بخشه
کاش کودک بودم تا بزرگترین شیطنت زندگی ام نقاشی روی دیوار بود ، ای کاش کودک بودم تا از ته دل می خندیدم نه اینکه مجبور باشم همواره تبسمی تلخ بر لب داشته باشم ، ای کاش کودک بودم تا در اوج ناراحتی و درد با یک بوسه همه چیز را فراموش می کردم
اگر کسی عشق و علاقه خود را نسبت به چیزی که واقعا ارزش دوست داشتن داردحفظ کند، و آنرا صرف چیزهای غیرمهم، بی ارزش و بی معنی نکند، هرروز بیش از پیش عاشق کارش شده و قوی تر خواهد شد. البته بعضی از مواقع خوب خواهد بود که این شخص به میان مردم بازگشته و با آنها قاطی شود، حتی بعضی مواقع این امر اجتناب ناپذیر خواهد بود، ولی تنها آندسته از کسانی که ترجیح می دهند با کارشان تنها باشند و دوستان زیادی دوربرشان نیست، از مصونیت کافی در برابر مردم و دنیا برخوردار خواهند بود. حتی در میان بهترین جمع ها، بهترین محیطها و شرایط نیز لازم است تا در وجود آن شخص چیزی شبیه یک لنگر سنگین وجود داشته باشد تا او را نسبت به کارش متعهد و پایبند نگه دارد، چیزی که مثل آتشی درون روح او بسوزد و او هرگز اجازه خاموش شدن به آن ندهد.
وینسنت ون گوگ،
نقاش امپرسیونیست هلندی
از آنجا که ما همه به نوعی غیرکامل هستیم، همیشه به دنبال کسی می گردیم که وجود ما را کامل کند. ولی پس از گذشت چند سال یا چند ماه از ارتباطمان متوجه می شویم که هنوز راضی نشده ایم، بعد شروع می کنیم به سرزنش کردن طرف مقابل و دنبال کس دیگری می گردیم که بیشتر بتوان رویش حساب کرد. این موضوع می تواند بارها و بارها تکرار شود. تا اینکه بلاخره یک روز متوجه می شویم، هرچند وجود یک همراه می تواند ابعاد بسیار شیرینی به زندگی ما بیفزاید، ولی هرکدام از ما به تنهایی مسئولیت رضایت شخصی خودمان را برعهده داریم. هیچکس دیگری نمی تواند بجای ما اینکار را برایمان انجام دهد. اگر به چیزی غیر از این باور داشته باشیم، خودمان را به طرز خطرناکی فریب داده و زمینه را برای شکست هرنوع ارتباطی در آینده فراهم نموده ایم.
تام رابینز
دوست داشتن را تجربه نمی کردم، تجربه ی تلخی بود... دیگر هیچ وقت نمی خواهم حضوری گرم، سرمای وجودم را محو کند دیگر هیچ گاه به نگاه عاشقی دل نمی بندم و هیچ گاه به سلام مهربانی پاسخ نخواهم داد