دلتنگی
خوشة انگور سیاه است
لگدکوبش کن
لگدکوبش کن
بگذار ساعتی سربسته بماند...
مستت میکند اندوه...
"شمس لنگرودی"
بعضی غم ها را آنقدر توی دلمان نگهشان داشتیم که ته نشین شده و رسوب کرده اند و کم کم جذب خودمان شده اند و از بین نمی روند.......
ای کاش میشد اون هارو بیرون ریخت......
خوش نیستم
ولی لبخندهای پهن می گذارم روی صورتم.
غم دارم ولی بهش فکر نمی کنم. که می
خندم...
می خندانم...
دلتنگ اون روزهایی از زندگیم هستم که مثل ماهی از دستم سُر خوردن و نفهمیدم...
آدم ها ثانیه به ثانیه رنگ عوض میکنند
چه رسد به دقیقه ها!!!!
از آدم های یک ساعت دیگر میترسم!
چون درگیر هزاران ثانیه اند....
ثانیه هایی که در هرکدام رنگی دگر به خود میگیرند
آدم ها یکرنگ نیستند.....
مانده ام که هر سالی که می گذرد،
یک سال به عمرم اضافه می شود؟
یا یک سال از عمرم کم می شود؟
آیا در این جمع و تفریق زندگی
دلی را شکستم و آزردم
یا دلی را شاد کردم و خنده بر لب ها نشاندم؟
هنوز این جمع و تفریق ها حسابشان را تسویه
نکرده اند
چرا که جمع را بپذیرم
یا که تفریق را.....
نمی دانم تا به کی باید برای این جمع و تفریق ها جشن بگیرم
اما این را می دانم جمع و تفریق زندگی ام قرارشان را گذاشته اند
که با هم عمل کنند.