کوک کن ساعت خویش!
اعتباری به خروسِ سحری ، نیست دگر
دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است
کوک کن ساعت خویش!
... که مـؤذّن ، شب پیش
... ... دسته گل داده به آب...
و در آغوش سحر رفته به خواب
کوک کن ساعت خویش!
که سحرگاه
بقچه در زیر بغل راهیِ حمّامی نیست
که تو از لِخ لِخِ دمپایی و تک سرفه ی او برخیزی
کوک کن ساعت خویش
که در این شهر دگر مستی نیست
که تو وقت سحر آنگاه که از میکده برمی گردد
از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی.
سلام
وبلاگ جالبی دارید
سلام
واقعا ازت عذر میخوام
اخه پیوندام را گم کرده بودم و ادرستو نداشتم
ممنون که باز اومدی
این مطلبتو حس کردم یه جا شنیدم
نمیدونم
خیلی زیبا بود خانم نیلوفر
چه زیباست
زمانی که در تنهاییم
به تو فکر می کنم
و چه تلخ
زمانی که می دانم
در تنهایی ات
به دیگری فکر می کنی ..